شهر سنگی
وقتی رسیدم جلوی مقبره،مش یحیی روضه خوان را مثل همیشه روس پله مقبره ندیدم.آسمان نیمه ابری بود و گرفته،برگ های زرد و خشک چنار در باد می رقصیدند،صدای خش خش شان روی آجر فرش حیاط سکوت فضا را می شکست . اول فکر کردم خیال برم داشته،ولی نه،صدایی آشنا مرا به سوی مقبره کشاند.چند قدم به طرف جلو برداشتم،در مقبره قفل بود.
رفتم طرف پنجره کبره بسته و دستم را چسباندم روی شیشه،چیزی دیده نمی شد،دو مرتبه صدا مو به تنم سیخ کرد،به در مقبره نزدیک شدم،از لای در یک چشمی نگاه کردم یک چیزی مثل دود یا غبار مقبره را پر کرده بود.
صدا،صدای خودش بود،حاجی خان رو به روی در ،روی قالیچه ابریشمی که روی قبرش انداخته بودند،نشسته بود،با همان ربدو شامبر ترمه ترمه بلندی که همیشه تنش می کرد و مواظب بود جایی گیر نکند تا نخ کش شود.
یکدفعه سر جایم خشکم زد ،اشرف خان مثل اینکه داشت جیب های جلیقه اش را می گشت ،دنبال تسبیبحش ،دستی به ریش هایش کشید:
-"حاجی خان ،برادر ،حالا گذشته ها گذشته،ولی هم من می دونم هم تو،دیگه واسه چی داری به خودت زور می آری که پوشش کنی هان؟ واسه چی ،نکنه می خوای پاک پاتو از معرکه بکشی بیرون و بگی من نبودم،آره؟می دونی حاجی خان،شاید بیرون از اینجا بتونی،ولی اینجا دیگه...."
منتظر بقیه حرفش بودم که صدای تقی خان را از بغل در مقبره شنیدم،روی ترمه زربافتی که روی قبرش کشیده شده بود،چمباتمه زده بود،سر طاسش را جلو آورد:
ـ"من نمی دونم چرا اینقدر شما دو نفر جر وبحث می کنید؟اصلا صبر کنید ببینم کی می دونه الان غلام چند سالشه؟
اشرف خان چند دور دانه های درشت و سیاه تسبیح را چرخاند.ابروهایش درهم رفت:
ـ"شیرین پنجاه و دو سال رو داره".
تقی خان یک وجب خودش را کشید جلوتر،همچین که بخواهد خوب به صورت برادرش تسلط داشته باشد:
ـ"ببین شاید چهل و پنج سال پیش تونستیم سر اون بچه یتیمو کلاه بذاریم و دار و ندارشو بالا بکشیم،به خاطر اینکه خودمون قیومش بشیم،مادرشو از سر راه ورداریم و بی مادرش کنیم... ."
اشرف خان پرید وسط حرفش:
ـ"ببین تقی خان،قبول نیست،حالا که می خوایم حساب کتاب کنیم هر چی کردیم بگو.مگه من و تو نگفتیم بذلر مادرش قیومش بشه،مگه همین حاجی خان نبود که گفت:چی می گید؟می خواید هر دیقه موی دماغمون بشه هان؟گفت یا نه؟وقتی که تو اصرار کردی و گفتی:حاجی خان خوب نیست مهرشو بدیم بره دنبال کارش،درسته که داداش از مادر با ما تنی نبود ولی از پدر یکی بودیم.جوابتو چی داد؟مگه نگفت:نه خیر نمی شه؟شماها کارتون نباشه،گم و گور کردن اون با من.یا وقتی که ازش پرسیدی:چطوری؟رگای گردنش سیخ شدو گفت:کاری نداره،واسه یه زن بیوه،یه تهمت بسه،وقتی پای آبروش میون باشه چاره ای نداره جز اینکه چادر و بذاره سرش و فلنگو ببنده و بره دنبال...... یا وقتی که به من گفت:اشرف خان کار برداشتن طلاهاش با تو،دست و پام لرزید و گفتم:حاجی خان من نمی تونم،این کار ازم بر نمیاد.قد علم کرد و سرم داد کشید و گفت:یعنی تو نمی تونی نصف شب بری سر جعبه طلاهاش؟پس برای چی زنده ای؟!... می دونی اون شب پاورچین پاورچین رفتم تو اطاقش،بیچاره کنار غلام بیدار بود ولی از ترس از جاش جم نخورد،جعبه طلاها تو دستم می لرزید،از در می اومدم بیرون که با ناله گفت:اشرف خان خودتونید؟"
تقی خان با کف دست محکم زد به پیشانیش و گفت:
ـ"حاجی خان اون لحظه آخر و بگو که بیچاره بقچه بغل داشت از در حیاط می رفت بیرون،رو کرد به من و گفت:تقی خان بعد از او خدابیامرز همیشه دلم به شما خوش بود ولی بچمو سپردک به خدا..... یادته چی گفتی؟به او گفتی برو بیرون ببینم،زنی که چشمش ناپاک باشدو دستش کج،حقش سنگساره،زحمت کم.آره حاجی خان،پس چرا ساکتی؟چرا حرف نمی زنی؟یه چیزی بگو؟!"
نگاه حاجی خان از بوته ترمه ربدوشامبر کنده شد،عرق ریزی روی تمام صورتش نشسته بود،نگاهش به دو طرف چرخید:
ـ"چی بگم اشرف؟چی بگم تقی؟بگو واسه کی جمع کردی؟کجا رفتن؟چی شدن؟سال می ره و می یاد یکیشون این طرفا پیداشون نمی شه!سرش رو محکم زد به دیوار مقبره:
ـ"یکی پیدا نشد به من بگه نامرد،بی وجدان،آخه نون اون بچه یتیمو هم ندادی!وقتی بردمش پیش هاشم مس سفیدگر شاگردی،بهم گفت:حتجی خان شب جمعه ها یومیه گرفتم می دم به شما تا برام جمع کنی..."
با صدای مش یحیی روضه خوان سرم از روی در مقبره کنده شد:
ـ"سلام آقا غلام،می بخشید خلف وعده کردم،پشت در موندید."
قفل در رو باز کرد.پیچ نفت دان فانوس را چرخاند،نصفه شیشه ایی نفت توی نفت دان فانوس خالی کرد.کبریت کشید و نور کم رنگی ریخت توی مقبره،دستمال نمدار را برداشتم و کشیدم روی قاب عکس ها،سکوت داشت مثل همیشه روح مقبره را می جوید..... .
این داستان کوتاه از کتاب شهر سنگی نوشته خانم زهرا پور قربان انتخاب شده
اگر خواستید از این متن استفاده کنید برای احترام به حقوق نویسنده منبع را ذکر کنید