او گفت: آن روز...

او گفت :آن روز كه خود را نثار عشق كردم باور داشتم كه زندگي يعني اهداي عشق به آنكه مي پرستي و تنها همين.اما امروز فهميدم كه زندگي كارزاري جز شكست نيست .آن روز او را تصوير زندگي ميدانستم كه برايم حتي زيباتر از زندگي تجلي مي نمود و امروز با ياد او حادثه مرگ برايم ملموس تر جلوه مي كند .وقتي او را خواستم حس كردم پايان بي قراري ام فرا رسيده است و امروز از هميشه تنهاترم.پريشانيم را در نداشتن مي پنداشتم و امروز پس از داشتن تا هميشه افسرده ترم .اعتماد به او را مظهر خوشبختي مي انديشيدم و امروز با اكسيژن بد بيني نفس ميكشم .
پس گفت:ديروز را چون خيالي پندار كه گرانبهاترين تجربه را به تو بخشيده و بس.امروز از خواب برخيز و با فراموشي كابوس ديشب با خردمندي گام بردار.اين بار پيش از آنكه عشقت را بيابي عباراتي را براي خود معنا كن .نخست عشق چيست ؟دوم نياز چيست ؟و سوم فرق ميان اين دو چيست ؟
عشق به معناي قدرت است و نياز يعني ضعف.عاشق بودن يعني رها شدن و حال آنكه نيازمند بودن يعني زنداني شدن .پس اگر عاشم او را مي پرستم و دوري ازاو به منزله اسارتم نيست . چرا كه اسارت يعني وابستگي و وابستگي به معناي نياز . حال آنكه من با پرستش عشق خودم را رها مي سازم .
اگر آن عشق حقيقي است به سويم باز ميگردد و در غير اينصورت خودم را آزاده اي مي پندارم كه با تپش ميليار دها سلول در بدنم در هستي به پرواز درامده ام . چه احساسي بر تر از سبكي و پرواز .پرواز تا نهايت بودن پرواز تا رسيدن .حس كردن . خواستن و با عشق زندگي كردن.

هفت رنگ عشق

باور نمی کردم هرگز جدایی را.

شاهزاده ای قصدازدواج داشت وازتمام دخترانی که مایل شاهزاده ای قصدازدواج داشت وازتمام دخترانی که مایل

 

بودنددعوت کردتادرمسابقه ای شاهزاده ترتیب داده شرکت

 

نمایند.همه آمدندوبسیارشلوغ شده بود،شاهزاده بین همه یک تخم

 

گل پخش کردوبه همه اعلام کرداین تخم رابکاریدوبعد

 

ازیک ماه گل هرکسی که شاداب ترباشدهمسرمن خواهدشد.

 

دراین بین دخترخدمتکاری بودکه عاشقانه شاهزاده رودوست

 

داشت.روزهاگذشت ولی گل دخترک خدمتکارهیچ ثمری نداد

 

.دخترک خیلی ناراحت وغمگین بودچون خیلی به گلدونش

 

رسیده بود.روزموعودفرارسید.مادردخترک به اوگفت:بهتره به

 

 قصرنروی ودل ازشاهزاده بکَنی امادخترک گفت میخوام برای

 

آخرین بارشاهزاده روببینم وبه سوی قصربه راه افتاد.

 

قصرمملوازدختران باگلهای شاداب بودوهمه شادوسرحال

 

بودندوهرکس درخیال خود،خودشوهمسرشاهزاده می دونست

 

.امادخترک خدمتکارباگلدون بی ثمردرگوشه ای ایستاده بود.

 

شاهزاده واردشدونگاهی به جمعیت کردوگفت:من همسرم یافته

 

ام،همسرمن همان دختریست که گلش به ثمرنرسیده است

 

واوازهمینک همسرمن خواهدبود.می دونیدچگونه؟

 

تخم گلهایی که شاهزاده بین دختران تقسیم کرده بودخراب

 

وغیرقابل باروری بوده.

 

وامانتیجه:صداقت دُرّ گرانیست که به هرکس ندهندُ،وهمین

 

صداقت این دخترک فقیربهترین ارزشهابرای شاهزاده بوده

 

است.

 

چشمهارابایدشست،جوردیگری بایددید.

 

امیدوارم همه شمادرهمه زندگیتون صداقت داشته باشیدکه

 

بودنددعوت کردتادرمسابقه ای شاهزاده ترتیب داده شرکت

 

نمایند.همه آمدندوبسیارشلوغ شده بود،شاهزاده بین همه یک تخم

 

گل پخش کردوبه همه اعلام کرداین تخم رابکاریدوبعد

 

ازیک ماه گل هرکسی که شاداب ترباشدهمسرمن خواهدشد.

 

دراین بین دخترخدمتکاری بودکه عاشقانه شاهزاده رودوست

 

داشت.روزهاگذشت ولی گل دخترک خدمتکارهیچ ثمری نداد

 

.دخترک خیلی ناراحت وغمگین بودچون خیلی به گلدونش

 

رسیده بود.روزموعودفرارسید.مادردخترک به اوگفت:بهتره به

 

 قصرنروی ودل ازشاهزاده بکَنی امادخترک گفت میخوام برای

 

آخرین بارشاهزاده روببینم وبه سوی قصربه راه افتاد.

 

قصرمملوازدختران باگلهای شاداب بودوهمه شادوسرحال

 

بودندوهرکس درخیال خود،خودشوهمسرشاهزاده می دونست

 

.امادخترک خدمتکارباگلدون بی ثمردرگوشه ای ایستاده بود.

 

شاهزاده واردشدونگاهی به جمعیت کردوگفت:من همسرم یافته

 

ام،همسرمن همان دختریست که گلش به ثمرنرسیده است

 

واوازهمینک همسرمن خواهدبود.می دونیدچگونه؟

 

تخم گلهایی که شاهزاده بین دختران تقسیم کرده بودخراب

 

وغیرقابل باروری بوده.

 

وامانتیجه:صداقت دُرّ گرانیست که به هرکس ندهندُ،وهمین

 

صداقت این دخترک فقیربهترین ارزشهابرای شاهزاده بوده

 

است.

 

چشمهارابایدشست،جوردیگری بایددید.

 

امیدوارم همه شمادرهمه زندگیتون صداقت داشته باشیدکه

شهر سنگی

وقتی رسیدم جلوی مقبره،مش یحیی روضه خوان را مثل همیشه روس پله مقبره ندیدم.آسمان نیمه ابری بود و گرفته،برگ های زرد و خشک چنار در باد می رقصیدند،صدای خش خش شان روی آجر فرش حیاط سکوت فضا را می شکست . اول فکر کردم خیال برم داشته،ولی نه،صدایی آشنا مرا به سوی مقبره کشاند.چند قدم به طرف جلو برداشتم،در مقبره قفل بود.

رفتم طرف پنجره کبره بسته و دستم را چسباندم روی شیشه،چیزی دیده نمی شد،دو مرتبه صدا مو به تنم سیخ کرد،به در مقبره نزدیک شدم،از لای در یک چشمی نگاه کردم یک چیزی مثل دود یا غبار مقبره را پر کرده بود.

ادامه نوشته

آرش کمانگیر

عمو نوروز سر تا پای خودش را توی آیینه ورانداز کرد. لباسش سبز ِ سبز بود. پر بود از گل های رنگارنگ. سر آستین هایش صورتی بود. به رنگ گل های بهاری. کفش هایش طلایی رنگ بود، شلوار گشادش قهوه ای رنگ. به رنگ خاک نم گرفته. یقه پیراهنش سبز کمرنگ بود. به رنگ جوانه تازه دمیده. اما دلش افسرده بود. مگر می شود شب عید نوروز دل عمو نوروز افسرده باشد؟... عمو نوروز کلاه بوقی منگوله دارش را که سبز پررنگ بود سر جایش گذاشت و دستی به ریش بلندش کشید. تصمیم گرفت که شب نوروز امسال برای بچه ها قصه بگوید. کوله بارش را به دوش کشید. در را باز کرد و بیرون رفت...

ادامه نوشته

چيزي كه جان عشق را نجات داد...

روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند شادي ؛غم ؛غرور؛ عشق و

روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. پس همه ساكنين جزيره قايق هاشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو ميرفت...

متن خیلی قشنگی است حتما بقیشو بخون...میم...

 

ادامه نوشته